۱۳۸۵/۰۶/۱۰

مرد كوچك

مردي بود كه يك قايق تفريحي كوچيك داشت . مرده آدم خوشبختيه . زن هم داره . زن خوشگلي هم داره . رفته رفته متوجه مي شه كه لباسهاش براش يه خرده گشادشدن . اول فكر مي كنه كه وزن كم كرده . اما كوچيك شدنش همينجوري ادامه پيدا مي كنه و كم كم مي فهمه از زنش هم كوچيك تر شده . آخه زنش يه خرده ازش كوهتاهتر بود . واقعأ نگران مي شه؛اما زنه مدام بهش ميگه نگران نباش چون اگه قد يه جاسوئيچي هم بشه براش همون آدمه و همونقدر ارزش داره! زنه خيلي نازنين بود . ولي مرده منقلب مي شه؛ تندخو مي شه ؛ و پرخاش ميكنه؛ حس مي كنه مردانگي اش و ازش گرفتن دنبال چاره مي گرده. هيچي به ذهنش نمي رسه . يه روز با همون قدو قواره يك وجبي اش مي پره رو قايقش و مي زنه به آب . نمي تونه قايق و كنترل كنه... قدش اجازه نمي ده . قايق، خودش ، يه سمتي مي ره و از تو مه غليظي حركت مي كنه و مي رسه به جائي كه دست بر قضا همه قد خودشن . مي پره پائين و خوش و خرم از اينكه هم درداي خودشو پيدا كرده ، قاطي اونها مي شه ... اما اون طرفتر يه قايق فسقلي مي بينه كه بدون سرنشين مي زنه به آب !بهش مگن مال يكي از اهالي اونجاس كه يه مدت كوچولو شده . قد يه عدس ! پريشونه! نمي دونه چيكار كنه . الان هم لابد تو قايق ؛ چون ريزه نمي بينيش . اين داستان را داوود رشيدي در نماييش زمين مقدس به نويندگي و كارگداني دوستم ايوب آقاخاني مي خواند نمايش خوبي بود اگر توانستيد برويد ببيند آدرس سايت نمايش اين است
www. zaminemoghaddas.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر