۱۳۸۵/۰۵/۳۱

ماجراهاي من و تاكسي 1

ديروز تازه سوار تاكسي شده بودم داشتم مي آمدم سر كار كنار من چهار تا مسافر ديگر هم بودند يك آقا با يك خانم و دو تا دختر بچه سه ساله و يك ساله نشسته بودند بچه يك ساله روي پاهاي مرده بود و سه ساله رو پاهاي خانمش و بچه ها با هم بازي مي كردند مرد با خانمش صحبت مي كرد و مي گفتند و مي خنديدند و من هم تو چرت خودم بعضي حرفاشون را مي شنيدم مرد از كارهايي كه براي مادر خانم كرده بود ميگفت و زن هم تشكر مي كرد پيش خودم هم گفتم بابا عجب خانواده ي خوب و خونگرمي هنوز ده دقيقه راه نرفته بوديم كه مرد كنار دستم گفت آقا من پياده مي شوم مرده با دختر يك ساله تو بغلش پياده شد و زن هم پياده شد اما دختر سه ساله پياده نمي شدبالاخره دختر هم پياده شد و من دوباره سوار شدم اما ديدم مرد هم با همان دختر سه ساله سوار شدند و بعد وقتي زن خواست كرايه را حساب كند مرد نگذاشت و گفت آقاي راننده با منه بعد رو كرد به زن و گفت فردا ساعت ده صبح بيا جلوي بانك تا آخرين چك مهريه ات را هم بدهم بعد خانم در ماشين را بست و دختر سه ساله هم گفت مامان خداحافظ

۱۳۸۵/۰۵/۲۸

سلام

سلام اين وبلاگ من است بزودي مطالب جديد من را مي بينيد